بزغاله من

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
(*حافظ شیرازی*)

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امشب

میخوای بری بدون من

خیسه چشای نیمه جون من

حرفام نمیشه باورت

چیکار کنم خدایاااااااا

راحت داری میری

که بشکنم عشقم

بذار نگات کنم یکم شاید

باهم بمونه دستای ما


به جون تو
دیگه نفس نمونده واسه ی من

نرو توهم دیگه دلم رو نشکن

دلم جلو چشات داره میمیره

نگام نکن

بذار دلم بمونه روی پاهاش

فقط یه ذره اخه مهربون باش

خدا ببین چه جوری داره میره

اره تو راست میگی که بد شدم

اروم میگی که جون به لب شدم

امشب بمون اگه بری چیزی درست نمیشه

ساده نمیشه بی خبری بری عشقم

بگو نمیشه بگذری از من

بگو کنارمی همیشه

ترو خدا ببین چه حالییم نگو که میری

دلم میخواد که دستامو بگیری

نرو بدون تو شکنجه میشم

پیشم بمون

دیگه چیزی نمیگم اخریشه

کسی واسه من شبیه تو نمیشه بمون

الهی من واست بمیرم
  • بزغاله من
  • ۱
  • ۰

بمانیم که چه !!

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه


درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه


خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه


آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه


دور سر هلهله و هاله شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه


کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه


بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه


ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه


گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه


ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه


مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلل بکشانیم که چه


شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه


شعر از استاد شهریار-غزل شمارهٔ ۱۱۹

  • بزغاله من